غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

اوّلین عیــــدی نوروز 1393

غـــزلـــــم در دومین نوروزی که قراره سپری کنی، اوّلین عیدی رو دریافت کردی یه ماهی قرمز کوچیک با تنگش هدیه ای از طرف « خانم حافظی» خاله ی خیلی خوب غزل دستِ گُلش درد نکنه که اوّلین عیدی رو اینقدر با ذوق و سلیقه برات تهیّه کرد من و بابایی بیشتر از خودت ذوق کردیم و خوش حال شدیم چون سال گذشته ماهی نگرفتیم، با دیدن این ماهی که در واقع جزء اوّلین ها برای توست خیلی ذوق کردیم (درباره ی عکس بالا توضیح بدم که تصویری از ماهی و کودکی های مامانِ غزله) از ماهی کوچولو برات بگم که وقتی تو رو با ماهی کوچولو تنها گذاشتم سعی می کردی با دستات بگیریش که دایی عبّاس ماهی رو از دست تو نجات داد ...
27 اسفند 1392

این روزها بدونِ شــرحِ زیاد

لحظه ای که باران شروع به باریدن کرد تو و فاطمه با ذوق همدیگه رو بغل کرده بودین و زیر بارون بودید وقتی برای اوّلین بار خودت قاشق به دست گرفتی امّا هیچی تو دهان کوچکت نمی رفت چون قاشق رو خیلی کج می کردی و همه غذاها می ریخت (صحنه پشت نشانه هایی از خونه تکونی است) وقتی توی کمد دیواری با کمک بابایی از تمام طبقه ها بالا میری ( این صحنه ها نشانه هایی از خونه تکونی است، بنده مرتّب هستم) روزی که آقاجون و عزیز از کربلا اومدن لباسی که خاله فریده هدیه داده بود پوشیدی اون روز تو و زن عموهات سَت کرده بودین و سواری خوردنت هم حرف نداره ...
25 اسفند 1392

غزل و محیا

امشب شام خونه ی عمّه جون دعوت بودیم.(عمّه ی مامان غزل) عمّه بنی دوتا نوه داره، مسعود و محیا و یه نوه ی دیگه هم داره که تو راهه(آقا رضا) تو و محیا 28 روز با هم اختلاف سنّی دارید، محیا 28 روز از تو کوچیکتره کاراتون تقریباً مشابه هم بود، هر دو عاشق موبایل، هر دو جیغ جیغو و ... البتّه محیا یه کم بیشتر از تو میخندید، شاید به خاطر اینکه اونجا خونه ی عزیزش بود و مثل تو غریبی نمی کرد. امیدوارم در آینده مثل ماماناتون، دوستای خوبی برای هم باشید کوچولوهای نانازی ...
16 اسفند 1392

پنج شنبه ی پُـــر کار

امروز صبح نذاشتم بهت بد بگذره وقتی از خواب بیدار شدی صبحانه ی کامل( تخم مرغ محلّی و کره محلّی) بهت دادم بعدش با هم تیپ زدیم تا بریم بیرون بردمت خانه ی بازی باربُد خیلی ذوق کردی، البتّه منم خیلی ذوق کردم، چون جای امنی بود و تمام وسایلش از پلاستیک نرم، فوم، ابر، بادی و ایمن بودند. بدون استرس بازی کردنتو تماشا کردم یه لحظه دلم خیلی برات سوخت وقتی دیدم با ذوق و جیغ می دوی این طرف و اون طرف، بدون هیچ تهدیدی از بزرگترها با قوری چای پلاستیکی برای خودت چایی می ریزی و می خوری، با خیال راحت به همه چیز دست میزنی و ... بیشتر از قبل محدودیت رو تو خونه های کوچیک و نا امن خودمون حس کردم، کاش الان هم مثل قدیما همه می تونستند خونه ویلایی داشته ...
16 اسفند 1392

کُـــزِت

سه شنبه شب به فروشگاه رفتیم تا طبق معمولِ هر شش ماه، وسایل مورد نیاز خونه رو بخریم وقتی وارد شدیم تورو رو صندلی چرخ دستی نشوندیم، درست مثل شهریور ماه امّا تو دیگه مثل شش ماه پیش، مثل یک پرنسس روی صندلی بند نبودی اصرار و جیغ که بزاریمت رو زمین تا مثل آدم بزرگا راه بری وقتی گذاشتیمت رو زمین اوّلش یه کم راه رفتی و موقعیت رو شناسایی کردی بعد از تحقیق و تفحّص، شروع کردی به هُـــل دادن چرخ دستی اصرار داشتی که به ما کمک کنی و خودت تنهایی چرخ دستی رو هُل بدی احتمالاً دیگران فکــر می کردند ما پدرو مادری هستیم که سعی داریم مثل کُــزت ازت کار بکشیم و کُلی دلشون برات سوخته وقتی با آرامش راه رو برای دیگران بند آوردی، در مقابل حرص و جو...
16 اسفند 1392

مهمونی کوچولوها(3)

در ادامه ی دوره های دوستانه دیشب رفتیم خونه ی خاله مریم تا نی نی نازش که دو ماهه بود ببینیم،  محمّد معین وقتی وارد شدیم نی نی خواب ود واااااااااااااااااای چه قدر کوچولو و نازه باورم نمیشه یه روزی تو اینقدی بودی !!! خدا ایشالله برای مامان و باباش حفظش کنه تو و ایلیا و سایدا تو فضای بزرگ خونه ی محمّد معین حسابی بازی می کردید می دویدید، شیطنت می کردید، به وسایل جالب و تزئینات خونه ی خاله مریم که خیلی باسلیقه است دست می زدید( تازه شانس آوردیم که به خاطر تولّد بچّه شون کف خونه رو که سرامیک بود، موکت کرده بودند و گـــرنه کلی زمین می خوردید با این دویدنهاتون) با انگشت های کوچولو و لب هاتون، آینه ی قدّی رو پر از بوسه و لک کرد...
12 اسفند 1392

جلسات قــــــرآنی(ختم انعام)

 جمعه دوم اسفند، برای اوّلین بار بردمت جلسه ختم انعام نگران بودم، لجبازی کنی و آرامش جلسه رو بهم بزنی جلسه ، خونه ی عموعلی بود وقتی رفتیم، اوایلش گیر داده بودی به من، که بغلم باشی و فقط شیر بخوری امّا کم کم با سحر و سپیده(خواهرهای دوقلوی زن عمو سمیرا) جور شدی بازی می کردی، آروم و شاد بودی همراه بچّه ها ، با کاغذ و خودکار سرگرم شدی و خلاصه بهت بد نگذشت وقتی میگم سحر و سپیده فکر نکی که دوتا دخمل کوچولو رو میگمااااااااااا ماشالله واسه خودشون خانومین و هردوتا دانشجو هستند. بعد از کلّی بازی، خسته شدی و خوابیدی و تا آخر جلسه، خواب بودی نگرانت می شدم و تند تند بهت سر میزدم که یه وقت بیداری نشی و تو محیط جدید گریه...
12 اسفند 1392

کیف عمـــــو علی

دخمل جان حواسم نبود، وقتی داشتی بلوزمو می کشیدی که شیر بخوری، با یک کلیک اشتباه یکی از پست هام به نام برّه سواری پاک شد، حالا مجبورم دوباره، مفید مختصر برات بنویسم. تقریبا ده روز پیش وقتی رفته بودیم خونه آقاجونشون بابایی در کمدو باز کرد تا آثـــار فاخر از دوران کهن را به زن عموها نشون بده (مثل نوارهای قدیمی، عکس های قدیمی، کارنامه ها و ...) تو همین شلوغی تو هم یه کیف عروسکی را برداشتی و با ذوق شروع به حرکت کردی اون کیف، اوّلین کیف پیش دبستانی عمو علی بود، ( متعلّق به تقریباً 27 سال پیش) اووووووووووووووووووووه چه خوب و سالم مونده بود و چه کیف بامزه و قشنگی ! ! ! عمو محمّد نوارهای توشو خالی کرد تا تو راحت تر کیفو حمل کنی امـــــّ...
12 اسفند 1392

رفتن به مهمونی فامیلی و آغاز پانزده ماهگی

غزلم هرچی که بزرگتر میشی، شیطون تر میشی دیگه نمیتونم تنهایی تو خونه سرگرمت کنم این بود که امروز صبح وقتی ساعت 9:30 از خواب بیدار شدیم، بعد از صبحانه و تعویض جات به همراه باران(دوستت و دختر همسایمون) رفتیم خونه ی عمّه ی تو تو فقط همین یه عمّه رو داری اونجا بچّه ها ( هادی، نرجس و محمّد صادق) دورت کردند و کلّی باهات بازی کردند اینقدر سرت گرم شد که الحمدلله این دو ساعتی که اونجا بودیم اصلاً بهونه ی شیر نگرفتی وقتی هم که اومدیم تو ماشین، از فرط خستگی سریع خوابت گرفت. راستی عزیزم، امــــــــروز اوّل اسفند آغاز پانزده ماهگیت مبارک ...
1 اسفند 1392

اوّلین ها( اوّلین کفش های عُمـــرت)

همیشه اوّلین ها برای آدم خاطره میشه اوّلین حسّی که از تو در وجودم شکل گرفت اولین روزی که تو به دنیا اومدی اوّلین سالی که به دنیا اومدی اوّلین هدایایی که گرفتی اوّلین دندونی که در آوردی اوّلین لبخندی که زدی و ... اوایلی که تو به دنیا اومدی نوشتن وبلاگتو شروع نکرده بودم، وقتی هردومون یه کمی جون گرفتیم از سه ماهگی به بعد برات نوشتم.  اوّلین هدایایی که در بدو تولّدت گرفتی پلاک و زنجیر از عموها، النگو از دایی و پلاک از خاله و ... بودند. مثل عزیزت که خیلی از اوّلین هارو برای ما نگه داشت، مثلاً من هنوز گوشواره ی بدو تولّدمو که باباجون 60 تومان برام خریده بود دارم. عزیز هنوز بقچه ی از لباس های نوزادی و خیلی قشنگ خاله منیژه ر...
1 اسفند 1392